وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
بر بال نسيم

بر بال نسيم

هركسي از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من

فعل معلوم

روزگاري ، تنها يك فعل ، مجهول بود كه با  قلم سيمين بهبهاني آن هم معلوم شد . داستان رنجش دل دختري بود كه كلاس درسش غمكده اي شده بود از خستگي هاي خانه و بغض هاي فشرده در گلو . دوستي ، شعر آن شاعر خوش گفتار را به يادم آورد . قرين بود با ماجراي غزه . نميتوان يادي از ژاله هاي غزه نكرد كه سرخ فام بر زمين مي چكند . اين بار ، هم فعل معلوم است ، هم فاعل ، هم مسند و هم مسند اليه . همه معلوم اند ؛ در كلاسي به نام غزه

فعل مجهول ؟ بدان ! معلوم است .

فاعل فعل خطا محكوم است

راز دستور زبان ، گوش كنيد

ژاله از سوز ستم مغموم است

فعل آن شخص سوم ، مذموم است

اسم مفعول جفا مظلوم است

حرف او ، جملهٴ پر سوز و گداز

دفتر مشق شبش از غم مادر خون است

كيست تركيب كند جمله جنگ است به شهر

او كه از تجزيه فسفر و سم ، مسموم است

بوي باروت دهد هر چه پلاس شب اوست

او كه اين فصل ز خواب كم خود محروم است



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۳۱ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

آخرين ايستگاه خورشيد

بر نوري از دور ، از آخرين ايستگاه خورشيد ،

 خيره ام . گرم است چون آفتاب ، و لطيف است

 چون آب . چرا كه از بين دريا و خورشيد مي

 آيد .هم از عنصر آب است و هم از سلاله

 آفتاب . آنچنان زلال كه تو از درونش ، دلش

 را مي بيني ، و آنچنان صادق و صاف ، كه

  صدف وار به سخاوت عرش ، مرواريد بر زمين

 مي پاشد . وقتي بال پرواز مي دهد ، تو به

 تمنايت رسيده اي ، و ديگر ، آسمان ، بستري است

  براي نفس كشيدن رويايي و پركشيدن ماورايي

 و تن سپردن به امواج زلال دريايي . چه

 آرزويي است است اين ؟ از زمين رستن و به

 آسمان رسيدن . بوسه بر ستاره زدن و بر تخت

 ابر ها آرميدن . آنگاه كه مي خواهي و پاسخ

 مثبت مي شنوي شرم تو را مچاله مي كند و عرق

 مي ريزي . نه از آفتاب كه از گرماي مقدس

 قلب .



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۳۰ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

مرهم

خرم آن دم كه تو ام مونس و همدم باشي

من به غم هاي تو دلتنگ و تو خرم باشي

گر كني پرسشم انديشه رنجوري نيست

چه از آن درد نكوتر ، كه تو مرهم باشي

عجب آيد همه كس را ز تو اي رشك پري

كه بدين لطف ، تو از طينت آدم باشي

تا كسي بر من مفلس ننهد تهمت گنج

به از آن نيست كه در صحبت ما كم باشي

ملك دل گير كه شاه رخت آورد خطي

كه به حسن از همه خوبان تو مقدم باشي

غم هجران سبب راحت وصل است كمال

دولت وقت تو ، گر شاد بدين غم باشي

كمال خجندي



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۳۰ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

زبان فارسي شايلاك

انگلستان زماني كبير بود  -  مثل اسكندر و  ناپلئون  و كاترين و پطر و  خاقان و تمامي  عقده اي هاي تاريخ كه دوست داشتند اگرچه در چشم مردم حقيرند ، در زبان مردم كبير باشند -  و حتي خورشيد را هم استعمار كرده بود براي طلوع  هر روز صبح در قلمرو او و براي غروب  شامگاهان در مستعمرات خود ، صفت بارزي داشت كه در ميان ساير صفات او چون الماس هاي آفريقاي جنوبي مي درخشيد و آن ، شگرد حقه بازي و  دو به هم زني بود تا بدانجا كه سياست  اختلاف سازي اش مشهور خاص و عام شد . اما اين هنر انگليسي ، خود ، فراگرفته از چوب جاروي سامري هاي بريتانيايي همچون  روچايلد هاي بانكدار و نزول خور هاي بالفطره بين المللي بود كه تا امروز در زير ساختمان بيگ بن و سوراخ هاي وال استريت و زير زمين هاي كاخ سفيد جا خوش كرده اند و ريشه درختان جنگل سرسبز جهان را مي جوند . جنبل رويتر يهودي و جادوي شبكه هايي روباه تر از فاكس و خانواده فاكس هاي سربي و كاغذي ، به جايي نرسيده بود كه درست پس از شكست اسرائيل در غزه ، قد قد  تلويزيون فارسي زبان انگليس هم شروع شد . تير و تبار شايلاك همه در آنجا جمع اند . چه زيباست اين جمله جاودانه شكسپير در نمايش مكبث كه  گفت : آيا شيطان مي تواند راست بگويد ؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۹ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

تولدي ديگر

تولدم را به ياد دارم . نه يك بار كه چندين بار . آنگاه كه خود پارسالم را به دور انداختم . نو شدم . وقتي كه من ِ مصنوعي و ويتريني ام را شكستم و تازه شدم . وقتي كه از خودم بدم آمد و خودي ديگر شدم . آنگاه كه عزيزي ، دوستي ، تكانم داد ، مهرباني ، بيدارم كرد ، هربار ، متولد شدم ، دوباره چشم به اين دنيا گشودم ، اما نه ، دنياي ديگري ديدم .هر بار ،  خود ديگري را ديدم ، من ِ تازه اي بود ، نفس نويي ، گريه  تازه اي ، نگاه جديدي ، خنده تازه اي ...

مگر انسان چه كم دارد از يك گل ، يك درخت ، يك چشمه ، يك جويبار ، كه هر سال تولدي ديگر دارد ؟ هر هفته شكوفه تازه اي مي دهد ، هر روز برگي تازه و هر فصل ، ريزش آبي نو و آبشاري نو ؟ چرا اانسان نبايد از حالي به حالي ديگر در آيد ؟

نميدانم چند بار ديگر متولد خواهم شد . ده بار ؟ صد بار ؟ هزار بار ؟ فقط اين را ميدانم كه خدا هر لحظه را لحظه ميلاد ساخته است . اگر تولد نباشد ، فسردگي است ، انجماد است ، فسيل شدن است ، نه ، مردن  است ...



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۸ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

پنجره

براي انسان كه لباس زندگي را برايش دوختند ، دنيايي پر از دريچه ساختند و  جهاني سراسر پنجره . دست تو دريچه اي را باز مي كند با كليد ،و دستي ، پنجره اي را برايت مي گشايد بي كليد . گاه مي بيني هوا عطر آگين است ، يعني بي آنكه بفهمي پنجره ها را برايت گشوده اند . احساس مي كني زمان بارش عشق و تراوش ژاله هاي بهشتي است .اين پنجره ها هميشه بازند ، و نقش تو ؟ فقط مواظب باشي پنجره اي بسته نشود .



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۵ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

گم كرده

نور جان در ظلمت آباد بدن گم كرده ام

آه از اين يوسف كه من در پيرهن گم كرده ام

وحدت از ياد دويي  اندوه كثرت مي كند

در وطن ز انديشۀ غربت ، وطن گم كرده ام

چون نم اشكي كه از مژگان فرو ريزد به خاك

خويش را در نقش پاي خويشتن گم كرده ام

از زبان ديگران درد دلم بايد شنيد

كز ضعيفي ها چو ني ، راه سخن گم كرده ام

موج دريا در كنارم ، از تك و پويم مپرس

آنچه من گم كرده ام ، نا يافتن گم كرده ام

گر عدم حائل نباشد ، زندگي موهوم نيست

عالمي را در خيال آن دهن گم كرده ام

بيدل دهلوي



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۴ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

احساس اهورايي

آن كه مي تواند با ستاره ها و ماه سخن بگويد

 ، با آسمان گپ بزند ، با شب و شاهد و شمع

بياميزد ، با قطره هاي باران عشق بازي كند ،

 با شبنم روي برگي تنها درد دل كند ، مي

تواند با آفريننده اين همه زيبايي ، با خالق

اين همه لطافت ، و پرورش دهنده اين افسونگران

 صحنه آسمان و زمين نيز صحبت كند . صحبتي به

نام دعا . صميمي ترين و خصوصي ترين و نزديك

ترين نجوي . و چه احساسي خواهي داشت . احساسي

 فراتر از عشق و شسته با سرشك . احساس رفاقت

با آسمان . احساسي فراتر از آسمان ، و گريز

 گريبان چاك  از زمين و زمان . پرواز با

پروانه هاي افق هاي ناشناخته ، و غوطه خوردن

 در اقيانوس با دلي گداخته . نفس كشيدن در

فضاي عطرآميز اهورايي و بيكرانه هاي دل

انگيز ماورائي .

 

چه زيباست باراني كه از اين آسمان ببارد . چه

 شنيدني است ترنم نيايش شبانه. اين احساس،

تاريكي نيست ، شب نيست ، برق است ، شكوه

است . قطره هاي اشك نيست ، جلاي روح است .

مژده وصال است .



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۴ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

خط سوم

شنيدي كه شمس تبريزي گفت : " آن خطاط سه گونه خط نوشتي : يكي ،

 او خواندي  لا غير . يكي را ، هم او خواندي ، هم غير . يكي ، نه او

 خواندي ، نه غير .

اولي و دومي را معمولا ميشناسيم، اما سومي را چگونه مي توان

 شناخت ؟  مي توان نوشت  ، اما چگونه ؟ چگونه ميشود توصيف

 كرد؟ شمس معما نمي گويد . آدمي ، براي سخن گفتن تنها به زبان

 محتاج نيست . آدمي زبان ها دارد . نوشته هايي كه لازم

 نيست بنويسي . حرفهايي كه لازم نيست بگويي . اما ، هم نوشته اي ،

 و هم گفته اي . مخاطب تو - آن ، غير - بي آنكه تو بنويسي ، آن را

 مي خواند و بي آنكه بگويي ، مي شنود . اين زبان ، زبان دل است .

 خطي كه نوشتن نمي خواهد . زباني آن چنان ساكت ، كه فريادش به

 گوش فلك مي رسد . 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۳ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

روز

توي اين تقويم جيبي روز ها هم روز نيست

روزها در چرخشند اما يكي "نو" روز نيست

ابر چشمم بغض دارد ، شعله در قلبم نهان

آه مي بارد دلم ، اما يكي دل سوز نيست

گرچه  پيمان بسته بودم با نگار سرنوشت

منتظر بايد شدن وقت وصال امروز نيست

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۲ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

آنجا

روزي را مي خواهم بي سياهي شب ،

 و شبي بي اضطراب روز

 ساعتي بي فرار عقربه ها ،

 و لحظه اي با يك نفس راحت ..

 امروزي را كه فردا را نزايد دوست ندارم ،

 و فردايي را كه تنها بمانم نمي خواهم .

 هر آن ي كه از دوست جدايم ، تنهايم

 و هر گاه ي او نباشد در تنگنايم

  جايي مي خواهم  كه زمانش را  ساعتي نيست

 و زمينش ديوار هاي جدايي ندارد .

 بگمانم ، بهشت را مي خواهم .



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۲ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

گفتم و گفت

يار گفت از غير ما پوشان نظر ، گفتم به چشم

وانگهي ، دزديده در ما مي نگر ، گفتم به چشم

گفت اگر يابي نشان پاي ما بر خاك راه

بر فشان آنجا به دامن ها گهر ، گفتم به چشم

گفت اگر سر در بيابان غمم خواهي نهاد

تشنگان را مژده اي از ما ببر ، گفتم به چشم

گفت اگر گردد لبت خشك از دم سوزان و آه

باز ، مي سازش چو شمع از ديده تر ، گفتم به چشم

گفت اگر بر آستانم آب خواهي زد ز اشك

هم به مژگانت بروب آن خاك در ، گفتم به چشم

گفت اگر گردي شبي از روي چون ما ها جدا

تا سحرگاهان ستاره مي شمر، گفتم به چشم

گفت اگر داري خيال وصل ما را اي كمال

قعر اين دريا بپيما سر به سر، گفتم به چشم

كمال خجندي

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۱ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

روز تبريز

شب است و باغ گلستان ، خزان رويا خيز

بيا كه طعنه به شيراز مي زند تبريز

شعر شهر يار است كه شايد كمي با اغراق در مورد شهر خود حرف مي زند ، و  سپس اشاره به ماه خود مي كند :

به گوشوار دلاويز ماه من نرسد

ستاره ، گرچه به گوش فلك شود آويز

اگر منظومه شمسي يك ماه دارد ، در منظومه قلب ها ، هزاران هزار ماه و ميليون ها ستاره در چرخشند و هر كس با يكي مانوس و بي وجودش ، مايوس .

حافظ شيراز ، با آن بيان غماز ، نگاهي به فتح تبريز داشت كه گفت :

عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ

بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است

خواجوي كرماني شبهه اغراق را از دامن شهريار زدود و گفت :

خواجو كنار دجله بغداد ، جنت است

 لكن ميان خطه تبريز خوشتر است

امروز روز تبريز است . بيست و نهمين روز از بهمن ، و چه خاطره اي دارم من !



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۱ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

پنجره

در خانه نشسته ، چشم بر پنجره دوخته ام . چيست در آن سو ؟ چيست كه چشمان نم گرفته ام را به آن سو مي كشد و ميل پرواز مي سازد ؟ پنجره ، بهانه اي براي بهانه گرفتن است يا روزنه اي براي رفتن ؟ دريچه اي براي پريدن است يا قاب عكسي از آن سو ؟ شوق نگاه من به چه معناست ؟ كه  اهل اينجا نيستم ؟ كه اين خانه جاي ماندن نيست ؟ كه جاي من آن سو است ؟ چه كنم ؟ پرواز ؟ كجا روم ؟ آن سو؟ چه خواهم يافت ؟ ستاره ها ؟ ستاره ها كليد هاي  آسمانند ؟ آسمان خود ، پنجره اي ديگر نيست ؟ آن پنجره را چگونه بايد گشود ؟ آن سوتر پنجره اي ديگر نيست ؟ چقدر ؟ خدايا چقدر پنجره آفريدي ؟ اينها پرده اند يا پنجره ؟  تا وصال چقدر راه است ؟ تا آغوش خودت فاصله چيست ؟ اگر هم اكنون در آغوش تو ايم ، اين همه فاصله چيست ؟ اين همه پرواز براي چيست ؟ مثل كبوتر جلد مرا دور خانه خودت مي چرخاني كه چه ؟ كه پر هايم را بريزي ؟ كه مفتونم سازي ؟ كه سفر دراز تري در راه است ؟ تا كجا بايد رفت ؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۲۰ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

شرمنده مهمان

از روزي كه در زير آسمان ، حتي يك قطره شبنم نبود

از روزي كه زمين ، هيچ در بساط نداشت و شرمنده مهمان بود

از آن لحظه كه خورشيد ، بهت زده بر زمين نگاه كرد

از وقتي كه خاك زير پاي مسافران ، ترك بر مي داشت ،

از آن هنگامه كه زمان پير ، چيزي شبيه آن ، به ياد نداشت ،

از آشوبي كه در خلقت رخ داد

از گريه فرشتگان ،

از خشك شدن كشتزار عشق

از شروع دوباره تاريخ ...

چهل روز گذشت

چهل روز ديگر



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۶ تير ۱۴۰۲ساعت: ۱۲:۱۱:۱۶ توسط:نسيم موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious