روی دوست
دل سرای خاص شد ، از مجلس عام اش مگو
جان چو بر جانان رسید ، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت ، از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف ، به بویی قانعیم ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ، ز اندامش مگو
ای که میگویی خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگو
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار
آنکه مست عشق گشت ، از باده و جامش مگو
چند گویی : پخته ای باید که گردد گرد او
سینه ما سوخته است از پخته و خامش مگو
دوش می گفتی که دانستم که خون من که ریخت
آنکه میدانی ، همان است ، اوحدی نامش مگو
اوحدی مراغه ای
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: