تولدی دیگر
تولدم را به یاد دارم . نه یک بار که چندین بار . آنگاه که خود پارسالم را به دور انداختم . نو شدم . وقتی که من ِ مصنوعی و ویترینی ام را شکستم و تازه شدم . وقتی که از خودم بدم آمد و خودی دیگر شدم . آنگاه که عزیزی ، دوستی ، تکانم داد ، مهربانی ، بیدارم کرد ، هربار ، متولد شدم ، دوباره چشم به این دنیا گشودم ، اما نه ، دنیای دیگری دیدم .هر بار ، خود دیگری را دیدم ، من ِ تازه ای بود ، نفس نویی ، گریه تازه ای ، نگاه جدیدی ، خنده تازه ای ...
مگر انسان چه کم دارد از یک گل ، یک درخت ، یک چشمه ، یک جویبار ، که هر سال تولدی دیگر دارد ؟ هر هفته شکوفه تازه ای می دهد ، هر روز برگی تازه و هر فصل ، ریزش آبی نو و آبشاری نو ؟ چرا اانسان نباید از حالی به حالی دیگر در آید ؟
نمیدانم چند بار دیگر متولد خواهم شد . ده بار ؟ صد بار ؟ هزار بار ؟ فقط این را میدانم که خدا هر لحظه را لحظه میلاد ساخته است . اگر تولد نباشد ، فسردگی است ، انجماد است ، فسیل شدن است ، نه ، مردن است ...
برچسب: ،