قلم
قلم را که به دست می گیری ، او دست تو را می گیرد . قلمت بلمی می شود در رودخانه خروشان احساساتی که نمیدانی از کدامین سلسله کوه های سپید سر چشمه گرفته اند . تو را می برد به قلمرو هزاران راز گفته و ناگفته ، و اسرار شنیده و ناشنیده . گاه ، بال ی می شود برای پرواز و گاه ، سفینه می شود برای صعود . بر روی کاغذ چنان می لغزد که انگار قهرمان پاتیناز است ، و در صحنه صفحات چنان می رقصد که سیه چشم کشمیری و ترک سمرقندی . ناز نازان ، رمز می سراید و عشوه کنان ، بر دفترت نشانه می گذارد . گهی دعوتش به سوی باده ، گهی اشارتش به زلف یار ؛ گهی پرده نشینی می خواهد ، گهی میل چمن دارد . لحظه ای پای می کوبد و رامشگر است ، و لحظه ای بر چشمهایش اشک سحر دارد . ساعتی شاد است و با هلهله ، ساعتی دیگر ، رنج دوران دارد و هزاران گله .
سفر ها با راحله ای خوش رفتار به رویا هایت می برد . قافله ها می سازد به دور دست های تاریخ ، نقبی می زند به خاطرات تلخ و شیرین ، و لذت بیتابی را به رفیق خود که تو باشی هدیه می کند . او سر انگشت تو را بازی می دهد . یک چیز را دانسته ام که می خواهد راز دلت را از زبان انگشتت بیرون بکشد . مواظب باش .
برچسب: ،