گم کرده
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام
وحدت از یاد دویی اندوه کثرت می کند
در وطن ز اندیشۀ غربت ، وطن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفی ها چو نی ، راه سخن گم کرده ام
موج دریا در کنارم ، از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده ام ، نا یافتن گم کرده ام
گر عدم حائل نباشد ، زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آن دهن گم کرده ام
بیدل دهلوی
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: