امید
دل تنهای غم گرفته ای می اندیشید – آری دل
هم می اندیشد – که در خزان طوفان زده ای که
رنگ زرد به در و دیوار کوبیده و برگ ها را
ریخته و سمفونی زوزه باد بر دشت خالی می
نوازد و کسی هم نیست که دستمالی به دستت
دهد یا کلاه باد برده ات را به تو برگرداند
، یا کبریتی به بخاری خاموش اطاقت اندازد ،
پس دنیا همین است و باید عادت کرد .... باید
به تنهایی عادت کرد ، که نه کسی هست و نه
فریاد رسی . سنگین تریم که بگوییم تنهایی
بهترین درمان درد است و از تن ها بلا خیزد !
کسی هم که از آینده با خبر نیست ، و گذشته
را هم که نمی توان بازگردانید . پس ، در همین
خزان فسرده و بیمار ، و برزخ بین مرگ و
زندگی ، باید سوخت و ساخت .
اما سوسوئی از امید گفت ، مگر نه این است که
خدا گوشه ای از دانسته های خود را آشکار
کرده و به ما نشان می دهد ؟ مگر نمیدانی که
بهاری که رفت ، باز هم بر می گردد و خورشیدی
که غروب کرد ، فردا دوباره طلوع خواهد کرد
؟ مگر در تاریکی شب به گرمای آفتاب فردا
امیدوار نیستی و مگر در زیر برف زمستانی ،
جوانه گل نوروزی و دانه های طلایی گندم
تابستان را نمی بینی ؟ دل گفت : آری می
بینم . امید گفت : پس برخیز ، آفتاب در همین
نزدیکی است .
برچسب: ،