دلتنگی
آدمی ، عمق وجودی دارد و اوج پروازی . عمیق چون اقیانوس ، و بلند بالا ، چون
آسمان . او در کائنات نمی گنجد ، آسمان برایش چون لباس دوران بچگی تنگ است ،
پرواز روح او ر ا ، کسی جز خدا حریف نیست ، به اعماق قلب او حتی فرشتگان
نمی رسند .
این وسعت بیکرانه ، و تک سوار جاودانه ، هیچ مرزی را نمی شناسد ، به هیچ
محدوده ای تن در نمی دهد ، و دلی دارد به اندازه عرش خدا .
اما این دل بزرگ ، این دل خدایی ، این دل بیکرانه و فراتر از هر فسانه ، گاه ، تنگ
می شود ، به اندازه حبه ذرت ، نه ... دانه اسپند ، باز هم کوچکتر ، به اندازه دانه
ارزن ...
دلتنگی ، انسان را چنان فشار می دهد که آرزو می کند همان لباس های دوران بچگی
اش را بپوشد . آسمان را رها کند ، و در همان کوچه های خاکی بدود و در کنج
آشپزخانه برای قایم شدن رفیق خیالی خود ، چشم بگذارد . چشم بگذارد و جایی را
نبیند . همه جا تاریک باشد . بماند و بماند و بماند ، تا کسی بیاید و او را پیدا کند .
همواره میخواست کسی را پیدا کند ، و اکنون میخواهد کسی او را پیدا کند .... و آن
دانه ارزن را بچیند ...
برچسب: ،