او
در زندگی ، گاه ، کسی را می یابی که وجودش مایه آرامش
توست . وقتی می بینی اش ، انگار بارانی از راحتی و سیلی
از سرور ناگفتنی ، و طوفانی از نشاط وصف ناپذیر، به روح و قلب
تو می ریزد ؛ تو پر می شوی ، اما آن باران خوب و آن سیل با
صفا ، همچنان می آید و می آید .
تو او را چنان با روح حس می کنی که از هیجان سرشار می
شوی ، بال در می آوری ، انگار در یک لحظه ، همه آرزو هایت را
برآورده می بینی ، و رعشه لذتی عجیب بر اندامت می افتد که
دلت میخواهد وجودت مثل صندوقچه ای آهنین قفلی داشت که
می بستی و این شعله مطبوع را چار قفله میکردی که همواره
در آن محبوس بماند و به جایی نگریزد .
این موجود ، هر چه و هر که باشد ، در کوتاه ترین کلمه محاوره
ای ما خلاصه شده است ..." او "
" او " که انگار ، عصاره حیات و خلاصه آفرینش است . تو گویی ،
"او" یدکی قلب است ، که اگر " این " خاموش شد و از کار افتاد
" او " را بجایش بگزاری . نه آن قلبی که فقط خون پمپاژ می کند
و اکسیژن به رگها می رساند ، بلکه آن
قلبی که احساست ، افکارت ، خواسته هایت ، غم هایت ،
شادی هایت و کلمه کلمه زمزمه های مخفیانه ات به دست
اوست . جایگزین چنین قلبی ، " او " ست .
برچسب: ،