صحرا
نه کشتی هستم که بادبان برکشم ، نه کاروانم که ساربان را
پیشاهنگ سازم ؛ من ، منم ، تنها . که فقط باید گیوه برکشم و
صحرای روبرو را که نه کرانش پیداست و نه شن هایش پابرجا ،
بپیمایم .
تنها رفیق راهم ، چوبدستی خارداری است که از پس مانده
هیزم اجاق خاموشی برداشته ام ، که گاه دستم را می خلد و
گاه پایم را ، و فقط تحملش می کنم که احساس کنم همراهی
دارم .
هرچه هست ، باید رفت . هم زوزه باد ، این دستور را می دهد و
هم گریز آفتاب ؛ که هم بودنش مصیبتی است و هم نبودنش .
باید رفت . تا کجا ؟ تا ناکجا آباد . جابلقا . چه میدانم ، جابلسا .
هر جایی که اینجا نیست . آنجا که هستی ، نباشد . آنجا که رد
پایت نباشد .
طوفان هم که باشد ، باید رفت . شن هم ببارد ، باید رفت . از
کجا یش مپرس که همه جا جاده است ، این جاده نه سمتی
دارد و نه سویی . فقط باید رفت .
و چه عزیز می شود آن چوبدستی در این برهوت بیکران ، که
صدای نفسهایت را بشنود و درد دلت را گوش کند . همو که
میگوید : پا هایت را بکش مرد . گام بردار . از من کمکی ساخته
نیست . هرچه هستی ، خودتی . به اندازه صبرت ، مردی .
برچسب: ،