سکه
ویکتور هوگو داستانی دارد به نام " مردی که می خندد " . این کتاب
سخن از دو کودک سر راهی در جامعه اروپایی است . دخترک نابیناست ،
معرکه گیر دوره گردی آنها را به نفع خود به کار می گیرد . برای بازار گرمی
بیشتر ، چهره پسر را هم چنان جراحی می کند که به دلقکی شبیه شود
که انگار می خندد . بار ها از خود پرسیده ام که ویکتور هوگو با چه
هدفی این داستان را نوشته است ؟ سر راهی بودن آن دو کودک برای
چیست ؟ معرکه گیر کیست ؟ چه بیرحم است آن معرکه گیر که صورت
پسری را چنان چاک می دهد و گوشه لبانش را چنان بالا می دوزد که همه
فکر کنند او می خندد . دختر کیست ؟ چرا کور است ؟ وقتی به او
می گویند اگر مور نبودی عاشق این پسرزشت نمی شدی ،
می گوید :اگر چشم داشتن اینقدر بد است ، نمی خواهد چشم داشته
باشد . چرا او تاریکی را به روشنایی ترجیح می دهد ؟به خودم می
گفتم شاید این ترسیمی از جامعه ویکتور هوگوست . همه چیز نمایشی
است . باید کسانی را به عنوان انسان بگردانی تا نمایش دهی . هیچ کس
ذاتا خوشحال نیست . باید کاری کنی که بخندند . کودکان را به رقاصی
وادار کنی که مردم تماشاچی بخندند . کودکان خود خندان نیستند . باید
آنها را مجبور به خندیدن کنی . برای خنداندن مردم هم ، باید چنان زور
بزنی در حد بی ریخت کردن انسانی دیگر . چاک چاک کردن صورت لطیف
یک کودک . جامعه هم فقط تماشاگراست . کسی نمی گوید چرا این
کودکان باید وادار به رقاصی و بیگاری شوند . کسی نمی پرسد چرا لبهای
این پسر را بریده اند . فقط ، دور معرکه جمع می شوند ـ هالیوود آن زمان ـ
، قیافه بی ریخت کودک خندان را می بینند ، سکه پولی پرت می کنند و
می روند . براستی نقش جامعه این است ؟ غزه که چنین شد ، یاد
داستان ویکتور هوگو افتادم . جامعه جهانی ، خوب تماشاگر شده است .
دوره گردی به نام اسرائیل را می بینند که انسانها را سلاخی می کند ،
شاید سکه ای هم پرت کنند . اما کسی به فکر صورت پاره پاره
کوکان نیست . کسی جلو نمی آید . می اندیشم ، اگر ویکتور هوگو الان
زنده بود چه می نوشت ؟
برچسب: ،