مولوی و نیچه هر دو در میدان
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان ، پی ارکانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین ، میانه میدانم آرزوست
براستی چه تفاوت شگرفی است میان مولوی و نیچه . میان تفکر شگفت انگیز شرق حاصلخیز ، با تفکر غرب شوره زار . آنها که داستان دیوانه نیچه را ـ که او هم با چراغ در میدان شهر دنبال خدا می گشت و سر انجام هم از زبان آن دیوانه خبر از مردن خدا می دهد ـ را خوانده باشند متوجه این تفاوت عجیب بین مولوی با نیچه ، یا در واقع بین شرق با غرب می شوند .نیچه خبر از مردن خدا در اروپا می دهد که در واقع اعترافی است به ترمز تفکر فلسفی و اجتماعی در آن دیار ، و مولوی سخن از رقص شادمانه و مستانه انسان در تفکراتی که به جستجوی خدا بینجامد . آن آشکار پنهان !
مولوی هم از میدان میگوید ، نیچه هم . مولوی میدان داری می کند ، اما نیچه مات می شود . از فقر اندیشه در اروپا جز این نیز انتظار نمی رود .
راستی همین داستان نیچه نیز ، یک کپی ناشیانه از مولوی است .
برچسب: ،