پز با لباس عاریتی
غیبت
برچسب: ،
پیتر بیکسل:
مردی تعریف می کرد که چطور می خواستند سر به نیستش کنند . چطور بسته بودندش و چطور لوله اسلحه را روی شقیقه اش فشار داده بودند و فریاد می کشیدند . او زنده است و تعریف می کند . ما هم زنده ایم و گوش می دهیم .
حکایت
سعدی :
یکی از بزرگان را ، به محفلی اندر ، همی ستودند و در اوصاف جمیلش ، مبالغه می کردند . سر برآورد و گفت : من آنم که من دانم !
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: